سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آنچه از کشتار برهد دیرتر پاید و بیشتر زاید . [نهج البلاغه]

صحرای گمنام



84/12/13 ساعت: 5:39 عصر
 

 

من دیوونه رو باش که نفهمیدم تو چه بی رحمی
تمام مشکلم اینه که حرفا مو نمی فهمی
منو باش که نفهمیدم تو بی ذوقی بی احساسی
دروغ بود اینکه می گفتی تو هم محو گل یاسی
من دیوونه روباش که شکستم با شکست تو
تو چه مردابی افتادم یه عمره با دو دست تو
من دیوونه رو باش واسه تو گریه می کردم
تو رو باش که نفهمیدی تو شعرم گم شده دردم
من دیوونه رو باش که به پای چشم تو سوختم
ولی بعد یه کم بازی تو با من بد شدی کم کم
من دیوونه رو باش که واسه عهدت قسم خوردم
باهات موندم،باهات ساختم،واست سوختم،واست مردم
من دیوونه رو باش که به اخمای تو خندیدم
همش یک گل توباغچم بود اونم آخر واست چیدم
من دیوونه رو باش که به خوبیم عادتت دادم
شکستی قلبمو اما ندیدی رنگ فریادم
من دیوونه رو باش که کشیدم ناز چشماتو
چه قد تلخه بدون تو ،چه قدر سخته برام با تو
من دیوونه رو باش که خیال کردم تو مجنونی
تو حتی اسم مجنونم ،نه آوردی،نه نمی دونی
من دیوونه رو باش که قد دنیا دوست دارم
نه اما من دوست داشتم حالا که از تو بیزارم
من دیوونه رو باش که واست خوندم چه قد ساده
تو حرف عاشقونم رو نشنیدی ،حاضر آماده
من دیوونه رو باش که نشستم منتظر ،رسوا
زدی زیر قولاتو ،گذاشتی باز منو تنها
منو باش که نفهمیدم منو دیگه نمی خواستی
چه قدر دیوونه ای راستی،چه قد دیوونه ام راستی
منو باش که با یه آهنگ می خواستم مهربونتر شم
زدی تیرو توی ذوقم نداشتی حوصله بازم
من دیوونه رو باش که تو رو عاشق حساب کردم
چه قدر دیوونه تر چون باز ،تو را اینجا خطاب کردم
من دیوونه رو باش که ،درسته خیلی دیوونم
جهنم می رم اما نه،کنار تو نمی مونم
اینم یه نامه ابری ،به امضای یه دیوونه
فقط بیچاره اون کس که ،یه عمر با تو می مونه

 


نوشته شده توسط: یک گمشده

84/12/13 ساعت: 5:35 عصر
 

center

کاش می شد خالی از تشویش شد !
برگ سبز تحفه ی درویش شد!
کاش تا دل می گرفت ومی شکست !
عشق می آمد کنارش می نشست!
کاش من هم یک قناری می شدم !
در تب آواز ،جاری می شدم
بال در بال کبوتر می زدم
آن طرف ترها کمی سر می زدم
با قناری ها غزل خوان می شدم
پشت هر آواز پنهان می شدم
آی مردم،من غریبستانی ام
امتداد لحظه های بارانی ام
شهر من آن سوتر از آن پروانه هاست
در حریم آبی افسانه هاست
شهر من بوی تغزل می دهد
هرکه می آید به او گل می دهد
دشت سبز وسعت های ناب
نسترن ،نرگس ،شقایق، آفتاب


نوشته شده توسط: یک گمشده

84/11/9 ساعت: 4:44 عصر
 

به سرش زده این زن

نگاهش کن

ببین چگونه بی تابی می کند   و  سر به لحظه های گذشته می کوبد

 

به سرش زده این زن نگاهش کن نگاهش کن

بارها گفته بودم که طوری بروی که بوی تن ات جا نماند ...


نوشته شده توسط: یک گمشده

 

                      لحظه ای مانده به اسطوره شدن

این خدا حافظی ام عرض سلامی کم داشت 
                          
                      سفره ی درد دلم جان کلامی کم داشت

آسمان بود ،  پریدن هم ، اما ماندم
                                   
             که کبوتر شدنم گوشه ی بامی کم داشت

کوزه گر،چرخ ویک کوره ی خورشیدی بود
                                      
            و زمین دور،  سفالم گل خامی کم داشت

خواستم باشم شیطان هبوطی شیرین
                                   
             حیف شد آدم من سیب حرامی کم  داشت

این همه چشمه و دریا چه نصیبی بردم
                                
                   عطشم بی شک  باران مدامی کم داشت


           
                لحظه ای مانده به اسطوره شدن گم شد زال
           
                 نقل نقال  نه  سیمرغ  که  سامی  کم داشت


نوشته شده توسط: یک گمشده

 

روز و شب خوابم ربودی باز بیدارم هنوز

نازنین با من مگو دل بر کن از تکرار من
گرتو تکرار منی جویای تکرارم هنوز

گرچه تن زخمی و خاکی در رهت افتاده است
نیست بر آیینه دل هیچ زنگارم هنوز

فاش می گویم به تو ، با من غریبی ات چرا ؟
رمز و راز من تویی ، دنیای اسرارم هنوز

من به پهنای امید خود گل شوق تو را
در میان این کویر تشنه می کارم هنوز

می شناسم مرگ را بی وحشت اما قلب من
می تپد در سینه چون از عشق سرشارم هنوز

 


نوشته شده توسط: یک گمشده



 RSS 
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک

:: کل بازدیدها ::
4606

:: بازدید امروز ::
0

:: بازدید دیروز ::
0

:: اوقات شرعی ::

:: درباره من ::

صحرای گمنام
یک گمشده
تا شقایق هست زندگی باید کرد

:: لینک به وبلاگ ::

صحرای گمنام

:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک ::